آره همینجور نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چی بنویسم که یاد یه خاطره که چند روز پیش با یاداوری محبوبه دوباره برا من زنده شده بود و از خنده رو زمین ولو شدم، خاطره یی که مربوط به 4 سال پیش میشد افتادم...

داستان از جایی شروع میشه که....

تابستون بود و هوا تازه تاریک شده بود... منو خاله(مامان محبوبه) بستنی به دست داشتیم به سمت خونشون حرکت میکردیم وقتی رسیدیم هنوز بابای محبوبه نیومده بود و فقط زهره و محبوبه تو خونه منتظر ما بودن! شروع کردیم به بستنی خوردن که زهره گفت بچه ها پاشین بریم بیرون چنتا سی دی بخریم و زودی برگردیم و از اونجا که من پایه که هیچی چارپایه و حتی پله برقیم به شدت موافقت خودمو اعلام کردم و پشت بندمم محبوبه جواب مثبت داد بعد اجازه گرفتن از خاله و قول دادن این که قبل از بابای محبوب برگردیم تند تند آماده شدیم و رفتیم بیرون... آقایی که شما باشید ما تا پامونو از خونه گذاشتیم بیرون نمیدونم چرا یدفعه اتفاقات جورواجور برام افتاد

اولین اتفاق که از همش خنده دار تر بود: داشتیم عرض خیابون رو رد میکردیم، (حالا بماند که نزدیک بود برم زیر ماشین) تا رسیدیم اون ور خیابون تو پیاده رو که دیدیم وای داره بین 2 تا پسر دعوا میشه **موضوع دعوا: یه دختر چیک تو چیک یه پسر دیگه داره راه میره یهو یه پسر دیگه برمیگرده به اینا تیکه میندازه این یکی پسرم که میبینه به دوست عزیزش تیکه انداختن رگ غیرتی که ازش بی بهره است تورم میکنه و خونش به جوش میاد!!! برمیگرده میگه آهای (بـــــیــــــب..... چون فحش بود سانسورش کردم ) به دوست من تیکه میندازی؟؟؟

پسره ام با پرویی تمام جوابشو داد و گفت دوست دارم، دیگه خون جلو چشم طرفو گرفت و حمله کرد به سمت آقاهه! میدونید جالبیش کجاست! به جای این که پسره که دختره کنارش بوده جنی بشه اون تیکه اندازه طلبکار شده که چرا به من حمله کردی.... دوره آخر و زمون شده والاااااااا**

حالا فرض کنید ما این صحنه رو دیدیم و داریم تند تند خودمونو میکشیم کنار که از اون میدون جنگ دور بشیم و بریم، زهره و محبوبه سریع از کنار جوب خودشونو به یه جای امن رسوندن و من که آخرین نفر بودم اومدم به تبعیت از اونا از جوب بپرم و برم کنارشون که یهو دیدم یه چیزی رو سرم آوار شد اگه گفتید چی بود؟! بـــــــــــــــــله اون دونتا بوقلمون انسان نما افتاده بودن رو من بدبخت! و اون یسره تیکه اندازه تا جایی که میتونست داشت دوست پسر دختره رو میزد در همین گیرو دار که من دارم خودمو خلاص میکنم یهو دیدم دومین شک بزرگ بهم وارد شد، پسر تیکه اندازه اومده با مشت اون یکی رو بزنه که جناب جاخالی داده مشت طرف محکم میخوره تو صورت بنده!!!! (ای خواننده ی محترم نخند آقا نخند... اگه تو جای من بودی گریه میکردی!)

آره خلاصه اگه محبوبه و زهره نبودن که منو از زیر دست و پای اونا نجات بدن به احتمالی بنده الان چشم نداشتم حالا تو اون وضعیت من نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم بلند شدم و باهاشون راه افتادم و اونارو با مشت و لگتاشون و فحشای رکیکی که به هم میدادن تنها گذاشتم و تنها جمله یی که تونستم بهشون بگم ای بی فرهنگا بود!!! جالب اینجاست دختره که به خاطرش 3 تن که شامل 2 عدد بوقلمون و یه دختر مظلوم (من) بودن که داشتن تلف میشدن به جای این که از دوست پسر عزیزش که داشت زیر مشت و لگد له میشد دفاع کنه پا گذاشت به فرار...

من که سر تا پا خاکی بودم با وجود محبوبه و زهره دیگه درد صورتم و فراموش کرده بودم با یاداوری صحنه هر سه از خنده تو خیابون ولو میشدیم  تو راهی که داشتیم میرفتیم اتفاقات جورواجوری که بازم باعث خنده ما میشد برامون افتاد که به علت ذیق وقت از گفتن اونا خودداری میکنم در کل شب بسیار عالی و جاتون خیلی خالی بود علی الخصوص تو بخش کتک و کتک کاریش...

نتیجه اخلاقی این خاطره: 1- این دوستی های بی ریشه و موقتی سرانجام خوبی نداره که هیچ! تلفات جانی ام در پیش هست. 2- اگه احیانا هوس کردید شب با 2 تا دختر دیگه برید سی دی بخرید سعی کنید قبل از خروج ازخونه یه کلاه خود و سپر و زره برا خودتون تهیه کنید.  3- ..... یادم نمیاد هر وقت یادم اومد بهتون خبر میدم...

تا خاطره دیگه خداحافظ همتون باشه دوستای خوبم...