خاطره 12
سلام خوبید بچه ها من اومدم!!!!![]()
وای وای وای چه خاکی گرفته این وبلاگم!![]()
شروع مهمانی خدا رو بهتون تبریک میگم....![]()
حوصله ام سر رفته بود که یاد وبلاگم افتادم!![]()
یه مدتیه به سرم زده از خاطرات سوخته حرف بزنم، خاطراتی که دارن به دست فراموشی سپرده میشن!![]()
یاد بچگیم افتادم یاد آتیشایی که میسوزوندم....![]()
زمان بچگیم محبوبه اینا تو شهر خوانسار زندگی میکردن و ما فقط تابستونا میتونستیم همدیگرو ببینیم یا ما میرفتیم یا اونا میومدن چقدر خوشحال میشدیم وقتی همدیگرو میدیدیم و از لحظه ی شروع ملاقاتمون شروع میکردیم به آتیش سوزوندن تا زمانی که بخوایم از هم جدا بشیم!
موقع جدا شدنم که فیلم هندی بود!!!![]()
* یادمه یه روز که با محبوبه کلی بازی کرده بودیم خسته و تشنه رفتیم سر یخچال که آب بخوریم منم که شیطونیم گل کرد پارچ آب یخو برداشتمو و همون دم یخچال همشو خالی کردم رو سر محبوبه!!!!
مثلا هم میخواستم سر شو بشورم هم میخواستم خنک بشه!!!!![]()
* یه بار دیگه ام خونه ی ما بودیم و مامان جونم یه سفره ی بزرگ سبزی معطر و گذاشته بود تو یکی از اتاقا که خشک بشه، منو محبوبه وقتی رفتیم تو اتاق دوباره آتیشپارگی من گل کرد و به محبوبه گفتم بیا عروس بازی کنیم و خودمم شروع کردم مشت مشت سبزی خشک و برداشتن و گی لی لی کردن! بیچاره محبوبه همیشه پاسوز من و شیطونیام میشد اما خداییش خیلی خیلی دوسش دارم چون مثل خودم پایست و به پیشنهادام نه نمیگه!
خلاصــــــــــــــــه کل اتاقو کرده بودیم سبزی خشک!
خیلــــــــــی کیف میده به امتحانش میرزه!![]()
بعد که کارمون با سبزیا تموم شد و از خستگی دیگه نای بازی نداشتیم خودم صادقانه رفتم بالا ( اون موقع ها ما طبقه ی اول خونه مامانیم زندگی میکردیم! ) و به مامانم گفتم ما با سبزی ها بازی کردیم!
مامان بیچارم سراسیمه رفت پایین که دید بلـــــــــــه! دست گل به آب داده شده! و شروع کرد سبزیارو جمع کردن اونم با چه مکافاتی اما ذره ای به من چیزی نگفت!!! الهی قربونش برم.![]()
* یه بار دیگم شب بود و همه خونه مامانی اینا جمع بودن و منم دست محبوبه رو گرفتم رفتم خونه خودمون و در و از پشت قفل کردم و بهش گفتم بیا سرسره بازی کنیم!
داشت با تعجب بهم نگاه میکرد که من یه جهش زدم رو دراول و از رو اون رفتم رو رخت خوابا که کنارش بود ایستادم، ارتفاعشون حدودا به 2 متر میرسید! گفتم بیا دیگه خیلی خوبه هاااااااااا!
تا اینو گفتم ویژژژژژژژژژ از روشون سر خوردم اومدم پایین و دوباره رفتم رو دراول و بعدم رخت خوابا و بعدشم ویژژژژژژژ. محبوبه که دید داره به من خوش میگذره و مطمئن شد خطری نداره برا بار سوم که خواستم برم بالا با من اومد، با من اومدن همانا و ویژژژژژژژژ سُر خوردن همانا! اما با این تفاوت که ایندفعه تنهایی نیومدیم پایین، رخت خواب جانم لطف کردن با ما اومدن!!!!!
زیر آوری از تشک و لحاف مدفون شده بودیم! حالا درم از این طرف قفل بود کسی ام ازمون خبر نداشت! تصور کنید چه وضعیت چپندر قیچی بود!!!
نزدیک بود کودک ناکام بشیم! با هر جون کندنی بود خودمو از زیر رخت خوابا کشیدم بیرون و شروع کردم دنبال محبوبه گشتن وقتی اونم کشیدم بیرون حالا دوبامبی زدم تو سر خودم که با این همه رخت خواب ولو تو اتاق چه کنیم!
هرچی زور میزدیم که برشون گردونیم سر جاش نمیشد منم که مغز متفکر، رفتم از تو آشپزخونه یه تابه آوردم که مثلا به عنوان اهرم ازش استفاده کنیم اما فایده نداشت! یه دفعه دیدم صدای در زدن میاد و ازون ور صدای مامانم که چرا درو قفل کردیم!!!!!!! ووویییییییییییی!!!!![]()
![]()
تنها راهی که داشتیم فرار بود به محبوبه گفتم وقتی درو باز کردم خیلی سریع شروع کنیم به دویدن.
خلاصه درو باز کردمو تا قبل از متوجه شدن مامانم پا گذاشتیم به فرار و رفتیم بالا...
وای رسیدنمون به بالا مصادف بود با جیغای مامانم!!!
همه فهمیدن بنده دوباره دست گل به آب دادم بیچاره مامان!![]()
* یه بار دیگم......
وای خسته شدم بقیشو میذارم با آپای بعدی!![]()
موفق باشین و شاد.
تا آپ دیگه خدانگهدارتون
ستاره تابان![]()
the way one lives, is the way one dies.